من بودم و تنهایی هایم...من بودم وتاریکی هایم...من بودم و این خاموشی ها و من بودم واشکهای غریب از منم...
وکفشهایم هیاهویی ابلهانه در سکوت ژرف جاده راه انداخته بودند...
وتنها همسفر من...افکار من بود...
وقطرات باران بدرقه ام می کردند...
بدرقه ای متفاوت با بدرقه ی خواب الود مادرم در کودکی برای مدرسه...همان جایی که هرگز نتوانستم دوستش بدارم...
تا اینکه در راه...تو را ضعیف و خسته وخیس وشکسته...زیر باران دیدم!
ولعنت به این حس زیبای مهربانی...
وتو را زیرچتری گرفتم که خود بیرون ان ایستاده بودم...
باتمام اینکه بامن امدی و بامن هم ماندی...هنوزهم من هستم وهمان تاریکی ها و تنهایی ها وخاموشی ها واشکها...با همان همسفر سابق...
اما اعتراف میکنم:
که بودنت خوب است...
که بودنت را میخواهم...
همچنین شاید خودت را...
من هربار خواسته ام عشق را امتحان کنم تنها به دو جیز رسیده ام:شب...وسراب!
پس از من نخواه که عاشقت باشم
تنها کاری که میتوانم برایت انجام دهم این است که...هر روز صبح بودنت را با لبخندی حقیقی و تهی از ریا پاسخ دهم...!!!
نظرات شما عزیزان:

.gif)
موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،